پایگاه فرهنگی مذهبی مجازی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حیا» ثبت شده است

حکایتی نغز از شیخ بهایی

حکایتی نغز از شیخ بهایی

شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود می نویسد: روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمی دهد. قاضی شوهر را احظار کرد و او طلب خود را انکار نمود. قاضی از زن پرسید:"آیا در گفته خود شاهدی داری؟" زن گفت:"آری آن دو مرد شاهدند." قاضی از گواهان پرسید:"گواهی دهید زنی که مقابل شماست پانصد مثقال از شوهرش، که این مرد است، طلب دارد و او نپرداخته است." گواهان گفتند:"سزاست این زن نقاب مقابل صورت خود را عقب بزند تا ما لحظه ای وی را درست بشناسیم که او همان زن است، تا آن که گواهی دهیم."چون این زن سخن را شنید بر خود لرزید و شوهرش فریاد بر آورد:"شما چه گفتید برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟! هرگز! من پانصد مثقال خواهم داد و رضایت نمی دهم که چهره همسرم در حضور دو مرد بیگانه نمایان شود." چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد، از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.

 

حکایتی نغز از شیخ بهایی، سایت تبیان، صفحه اصلی، حوزه علمیه، علما و روحانیون، بزرگان حوزه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
گرمت نمیشه با این چادر!؟

گرمت نمیشه با این چادر!؟

تو تابستون امسال با اون گرمای خفه کننده اش توی اتوبوس نشسته بودم. یه دختر کوچولوی 8-9 ساله هم به خاطر نبود جا دور از مامانش نشسته بود رو صندلی ته اتوبوس. دختر کوچولو روسری اش رو خیلی زیبا با رعایت حجاب همراه چادر عربی سرش کرده بود.... 

خانوم بدحجابی که پیش دختر کوچولو نشسته بود و خودشو باد میزد با افسوس گفت:"توی این گرما اینا چیه پوشیدی؟ از دست اجبار این مامان باباهای خشک مقدس...تو گرمت نمیشه بچه؟" همون لحظه اتوبوس ایستاد و باید پیاده میشدیم. دختر کوچولو گره ی روسری اش رو سفت تر کرد و محکم و با اقتدار گفت:" چرا گرممه... ولی آتیش جهنم از تابستون امسال خیلی خیلی گرم تره..." دختر کوچولو پیاده شد و اون خانم بدحجاب سخت به فکر فرو رفت!!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ما برای این چادر داریم می رویم

رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت. وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت:"بیارش داخل اتاق عمل...". دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جا به جا کنم. مجروح به سختی گوشه ی چادرم را گرفت و بریده بریده و به سختی گفت:" من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری؛ ما برای این چادر داریم می رویم." چادرم در مشتش بود که شهید شد.


راوی: خانم موسوی، از پرستاران زمان جنگ

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰