یک روز آمد و گفت:"خانه مان را باید عوض کنیم". یکی از کارکنان نیروی هوایی را دیده بود که با هشت تا بچه در خانه ای دو اتاقه زندگی می کنند و نمی شد ما با دو بچه در این خانه نسبتا بزرگ زندگی کنیم. آدرس خانه را به آن آقا داده و رفته بود. آن آقا بعد از اینکه فهمید فرمانده پایگاهش می خواهد خانه اش را به او بدهد کلی اصرار کرد که نه! ولی با پافشاری عباس قبول کرد و خانه مان را به آن ها دادیم. با این مهربانی و مظلومیتش، فرمانده قاطعی بود. وقتی جدی می شد، باورت نمی شد که این همان عباس است.

 

روایتی از همسر شهید امیر سرلشکر عباس بابایی، "حال استخاره" نسیم وحی، شهریور 1386، ش7، ص7