پایگاه فرهنگی مذهبی مجازی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سبک زندگی شهدا» ثبت شده است

حکایتی نغز از شیخ بهایی

حکایتی نغز از شیخ بهایی

شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود می نویسد: روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمی دهد. قاضی شوهر را احظار کرد و او طلب خود را انکار نمود. قاضی از زن پرسید:"آیا در گفته خود شاهدی داری؟" زن گفت:"آری آن دو مرد شاهدند." قاضی از گواهان پرسید:"گواهی دهید زنی که مقابل شماست پانصد مثقال از شوهرش، که این مرد است، طلب دارد و او نپرداخته است." گواهان گفتند:"سزاست این زن نقاب مقابل صورت خود را عقب بزند تا ما لحظه ای وی را درست بشناسیم که او همان زن است، تا آن که گواهی دهیم."چون این زن سخن را شنید بر خود لرزید و شوهرش فریاد بر آورد:"شما چه گفتید برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟! هرگز! من پانصد مثقال خواهم داد و رضایت نمی دهم که چهره همسرم در حضور دو مرد بیگانه نمایان شود." چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد، از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.

 

حکایتی نغز از شیخ بهایی، سایت تبیان، صفحه اصلی، حوزه علمیه، علما و روحانیون، بزرگان حوزه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باید خانه مان را عوض کنیم

باید خانه مان را عوض کنیم

یک روز آمد و گفت:"خانه مان را باید عوض کنیم". یکی از کارکنان نیروی هوایی را دیده بود که با هشت تا بچه در خانه ای دو اتاقه زندگی می کنند و نمی شد ما با دو بچه در این خانه نسبتا بزرگ زندگی کنیم. آدرس خانه را به آن آقا داده و رفته بود. آن آقا بعد از اینکه فهمید فرمانده پایگاهش می خواهد خانه اش را به او بدهد کلی اصرار کرد که نه! ولی با پافشاری عباس قبول کرد و خانه مان را به آن ها دادیم. با این مهربانی و مظلومیتش، فرمانده قاطعی بود. وقتی جدی می شد، باورت نمی شد که این همان عباس است.

 

روایتی از همسر شهید امیر سرلشکر عباس بابایی، "حال استخاره" نسیم وحی، شهریور 1386، ش7، ص7

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حق الناس

حق الناس

دورتادور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت:"تا یادم نرفته اینو بگم: اونجا که رفته بودیم برای مانور، یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته، بگید بچه ها ببیینن چقدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدین."

 

فاطمه غفاری، یادگاران7، خاطرات شهید حسین خرازی، تهران، روایت فتح، 1381

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ما نان و ماست می خوریم

ما نان و ماست می خوریم

سردار شهید علیرضا عاصمی - فرمانده تخریب قرارگاه های خاتم، کربلا و نجف - همیشه یک تبسم زیبا داشت. وارد خانه که می شد، قبل از حرف زدن لبخند می زد. عصبانی نمی شد؛ صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم. گاهی وقت ها از شدت خستگی خوابش نمی برد. یک روز مشغول آشپزی بودم. علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد، تا اینکه چند دقیقه بعد، هنگامی که خواستم آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده، ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود. مثلا اجازه نمی داد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. می گفت:"یک شب من یک شب شما..."یک شب شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده، چون تصور می کرده که همسرشان به منزل نمی آید؛ فورا علی غذای ما را برای آن ها برد. گفتم:"خودمان؟!" گفت:"ما نان و ماست می خوریم...".

 

جمعی از نویسندگان، همسرداری سرداران شهید، تهران، موسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت، 1389، فصل سردار شهید علیرضا عاصمی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

فرمانده خنده رو

توی جو آن روز کردستان خنده رو بودن واقعا نوبر بود. مسئول باشی و با آن سر و ریش بور و آشفته، هزارتا کار بر عهده ات باشد و هزار جای کارت لنگ بزند و هزار جور حرف بهت بگویند و هر روز خبر شهادت یکی از بچه هایت را برایت بیاورند و چندبار در روز بخواهی نفراتت را از کمین ضد انقلاب در بیاوری و نخوابی و نقشه بکشی و سازماندهی بکنی و دست آخر هنوز بخندی، واقعا که هنر می خواهد. بعضی از بچه ها توی اوقات استراحت جدول درست می کردند. توی یکی از این جدول ها نوشته بود مردی که همیشه می خندد...جوابش یازده حرف بود یکی با مداد نوشته بود: محمد بروجردی


عباس رمضانی، یادگاران12؛ کتاب شهید محمدبروجردی، تهران، موسسه روایت فتح، 1389

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰