پایگاه فرهنگی مذهبی مجازی

۱۰ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است

رازی که شهید حججی را در دل‌ها زنده نگه می‌دارد

رازی که شهید حججی را در دل‌ها زنده نگه می‌دارد

کمتر کسی است که شهید محسن حججی را نشناسد، نه برای شهید شدنش که برای نوع شهادتش، برای آرمان‌ها و اهدافش؛ آن هم جوانی دهه هفتادی که از نسل امروز و امروزی بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بخشی از وصیت نامه شهید محسن حججی در مورد حجاب

بخشی از وصیت نامه شهید محسن حججی در مورد حجاب

از ولایت فقیه غافل نشوید و بدانید من به یقین رسیدم که امام خامنه ای (مدظله العالی) نائب برحق امام زمان (عج) است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
باید خانه مان را عوض کنیم

باید خانه مان را عوض کنیم

یک روز آمد و گفت:"خانه مان را باید عوض کنیم". یکی از کارکنان نیروی هوایی را دیده بود که با هشت تا بچه در خانه ای دو اتاقه زندگی می کنند و نمی شد ما با دو بچه در این خانه نسبتا بزرگ زندگی کنیم. آدرس خانه را به آن آقا داده و رفته بود. آن آقا بعد از اینکه فهمید فرمانده پایگاهش می خواهد خانه اش را به او بدهد کلی اصرار کرد که نه! ولی با پافشاری عباس قبول کرد و خانه مان را به آن ها دادیم. با این مهربانی و مظلومیتش، فرمانده قاطعی بود. وقتی جدی می شد، باورت نمی شد که این همان عباس است.

 

روایتی از همسر شهید امیر سرلشکر عباس بابایی، "حال استخاره" نسیم وحی، شهریور 1386، ش7، ص7

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
توجه به زیردستان

توجه به زیردستان

بین هیچ کدام از نیروهای گردان فرق نمی گذاشت. به همه یکسان احترام می گذاشت، حتی در تقسیم امکانات این یکسان نگری را رعایت می کرد. هیچ گاه به نیروهای تحت امرش جسارت نمی کرد، بهترین امکانات را برای آن ها تهیه می کرد. ...وقتی در منظقه دارخوین قرار شد گردان مکانی را برای استراحت پیدا کند، به چند ساختمان خشتی گلی رسیدند که تقریبا مخروبه بودند. شاید بچه ها می ترسیدند درون آن ها استراحت کنند، اما دقیقا در کنار آن ها مدرسه ای نسبتا بزرگ قرار داشت که از آن ساختمان های خشتی مخروبه بهتر بود. همه منتظر بودند تا حاج احمد(شهید حاج احمد امینی، فرمانده گردان410، خاتم الانبیا(ص)، لشکر ثارالله(ع)) نیروها را درون این دو مکان تقسیم کند. آن روز همه دیدند که او، با خنده ای که به لب داشت، مدرسه را برای اسکان بسیجی ها اختصاص داد و اتاق های گلی را برای کادر و فرماندهی گردان در نظر گرفت. ...حاج قاسم(سردار سلیمانی) او را علمدار لشکر خطاب می کرد.

 

راوی:مرتضی حاج باقری، همرزم شهید امینی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حق الناس

حق الناس

دورتادور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت:"تا یادم نرفته اینو بگم: اونجا که رفته بودیم برای مانور، یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته، بگید بچه ها ببیینن چقدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدین."

 

فاطمه غفاری، یادگاران7، خاطرات شهید حسین خرازی، تهران، روایت فتح، 1381

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ما نان و ماست می خوریم

ما نان و ماست می خوریم

سردار شهید علیرضا عاصمی - فرمانده تخریب قرارگاه های خاتم، کربلا و نجف - همیشه یک تبسم زیبا داشت. وارد خانه که می شد، قبل از حرف زدن لبخند می زد. عصبانی نمی شد؛ صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم. گاهی وقت ها از شدت خستگی خوابش نمی برد. یک روز مشغول آشپزی بودم. علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد، تا اینکه چند دقیقه بعد، هنگامی که خواستم آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده، ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود. مثلا اجازه نمی داد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. می گفت:"یک شب من یک شب شما..."یک شب شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده، چون تصور می کرده که همسرشان به منزل نمی آید؛ فورا علی غذای ما را برای آن ها برد. گفتم:"خودمان؟!" گفت:"ما نان و ماست می خوریم...".

 

جمعی از نویسندگان، همسرداری سرداران شهید، تهران، موسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت، 1389، فصل سردار شهید علیرضا عاصمی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

من یک بسیجی ام، همین!

یک روز برای کسب اطلاع از کمبود های انبار به آن قسمت سرکشی می کرد. وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود، مسئول انبار، حاج امرالله، که آقا مهدی را از روی قیافه نمی شناخت، رو به او کرد و با صدای بلند گفت:"جوون! چرا همین طور ایستاده ای و نگاه می کنی؟ بیا کمک کن تا این گونی ها رو به انبار ببریم، اگه اومده ای اینجا کار کنی، باید پا به پای بقیه این بارهارو از کامیون خالی کنی! فهمیدی بابا؟" کتف آقا مهدی، قبلا مورد اصابت تیر قرار گرفته بود و نمیتونست زیاد از آن کار بکشه. با این وصف، مشغول به کار شد. نزدیک ظهر، یکی از بچه های سپاه برای دادن آمار به حاج امرالله به اونجا آمد. حاج امرالله به او گفت:"یه بسیجی پرکار امروز به کمک ما آمده نمی دانم کدام قسمت است. می خواهم بروم و از فرمانده اش بخواهم که او را به قسمت ما منتقل کند" و به آقا مهدی اشاره کرد. آن سپاهی، که ایشان را می شناخت، به سرعت به کمک آقا مهدی رفت و به حاج امرالله گفت:"آخر می دانی او کیست؟ این آقا مهدی باکری است. فرمانده لشکر خودمان." حاج امرالله و دیگر بسیجی ها به طرف او رفتند. آقا مهدی بدون اینکه بگذارد آنها حرفی بزنند، صورتشان را بوسید و گفت:"حاج امرالله، من یک بسیجی ام، همین!".


ابراهیم گودرزی، من یک بسیجی ام، زندگینامه شهید سردار سرلشکر پاسدار مهدی باکری، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، 1374

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

درسی از سیره زندگی امام خمینی (ره)

شاید یکی از زیباترین لحظات و دقایق زندگی جنگی همه فرماندهان و رزمندگان، دیدار هایی بود که بعد از پایان عملیات ها با حضرت امام داشتند. در یکی از این دیدارها بود که تا امام (ره) آمد توی اتاق و روی صندلی نشست، شهید حسن باقری اجازه خواست با دوربینی که خودش آورده بود دو سه عکس یادگاری بگیرد. امام (ره) گفت:"چه ایرادی داره پسرم؟!" یکی از محافظ ها اشاره کرد که فلش دوربین برای چشم امام خوب نیست. حسن لامپ اتاق را روشن کرد تا عکس ها خراب نشود. زود سه چهار عکس پشت سر هم گرفت و نشست روی زمین. سکوت بر اتاق حاکم شد. آقای رضایی آماده گزارش بود که امام (ره) از روی صندلی بلند شد. همه همراه او بلند شدند و با تعجب به هم نگاه کردند. امام (ره) ار کنار فرماندهان رد شد و رفت کلید برق و چراغ را خاموش کرد. در آن وقت روز نیازی به لامپ نبود، اما برای همه مان جالب بود که چرا هیچ کس به این قضیه توجه نداشت و جالب تر آنکه چرا امام (ره) به کسی دستور نداد چراغ ها را خاموش کند و خودش شخصا بلند شد و کلید را زد.


روایتی از سردار محمد جعفر اسدی، فرمانده لشکر 33 المهدی (عج)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شما اگر جایی آتش باشه بنزین داخلش می ریزید؟!

سوار تاکسی که شد از راننده خواست که نوارش را خاموش کند. راننده، که جوان خوش چهره ای بود، گفت:"بابا بیخیال! ما جوانیم، بذارید آزاد باشیم". محمود گفت:"شما اگر جایی آتش باشه، بنزین داخلش می ریزید؟!" پسر جوان، که از سوال تعجب کرده بود، گفت:"نه! این طوری که آتش شعله ور میشه.". محمود گفت:" خوب، شما جوانید و آتش شهوت درونتون شعله وره. دیگه نباید با این چیزا بیشترش کنید؛ ممکنه به جایی برسه که دیگه نتونید جلوش را بگیرید و دین و دنیاتون را از دست بدید!".


خاطره ای از شهید محمود سعیدی نسب، از فرماندهان گردان حضرت ابوالفضل (ع) لشکر 41 ثارالله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ما برای این چادر داریم می رویم

رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت. وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت:"بیارش داخل اتاق عمل...". دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جا به جا کنم. مجروح به سختی گوشه ی چادرم را گرفت و بریده بریده و به سختی گفت:" من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری؛ ما برای این چادر داریم می رویم." چادرم در مشتش بود که شهید شد.


راوی: خانم موسوی، از پرستاران زمان جنگ

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰