پایگاه فرهنگی مذهبی مجازی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

رازی که شهید حججی را در دل‌ها زنده نگه می‌دارد

رازی که شهید حججی را در دل‌ها زنده نگه می‌دارد

کمتر کسی است که شهید محسن حججی را نشناسد، نه برای شهید شدنش که برای نوع شهادتش، برای آرمان‌ها و اهدافش؛ آن هم جوانی دهه هفتادی که از نسل امروز و امروزی بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
توجه به زیردستان

توجه به زیردستان

بین هیچ کدام از نیروهای گردان فرق نمی گذاشت. به همه یکسان احترام می گذاشت، حتی در تقسیم امکانات این یکسان نگری را رعایت می کرد. هیچ گاه به نیروهای تحت امرش جسارت نمی کرد، بهترین امکانات را برای آن ها تهیه می کرد. ...وقتی در منظقه دارخوین قرار شد گردان مکانی را برای استراحت پیدا کند، به چند ساختمان خشتی گلی رسیدند که تقریبا مخروبه بودند. شاید بچه ها می ترسیدند درون آن ها استراحت کنند، اما دقیقا در کنار آن ها مدرسه ای نسبتا بزرگ قرار داشت که از آن ساختمان های خشتی مخروبه بهتر بود. همه منتظر بودند تا حاج احمد(شهید حاج احمد امینی، فرمانده گردان410، خاتم الانبیا(ص)، لشکر ثارالله(ع)) نیروها را درون این دو مکان تقسیم کند. آن روز همه دیدند که او، با خنده ای که به لب داشت، مدرسه را برای اسکان بسیجی ها اختصاص داد و اتاق های گلی را برای کادر و فرماندهی گردان در نظر گرفت. ...حاج قاسم(سردار سلیمانی) او را علمدار لشکر خطاب می کرد.

 

راوی:مرتضی حاج باقری، همرزم شهید امینی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

درخواست توفیق

بانک ملی از میان پذیرفته شدنگان دانشگاه تهران همه ساله دویست نفر سهمیه انتخاب می کرد و در مرحله ی بعد، از میان آن ها هفت نفر را از طریق آزمون اختصاصی انتخاب و برای طی دوره بانکداری به کشور انگلستان اعزام می کرد. محمد جواد به عنوان نفر سوم سهمیه انتخابی برای اعزام به انگلستان انتخاب شد. آخرین مرحله مصاحبه بود. ...مصاحبه کننده از او پرسید:"اگر در خیابان ها یا پارک های لندن با یک دختر خانم عریان رو به رو شوی و یا در یکی از محافل تهران با یک دخترخانم نیمه عریان رو به رو شوی، چه عکس العملی از خود نشان می دهی؟" محمدجواد پاسخ داد:"در صورتی که یا چنین وضعی رو به رو شوم، چون قادر نیستم مانع رواج منکرات شوم، ابتدا می کوشم خودم را از مسیر دور کنم و به او نگاه نکنم و بعد از خداوند درخواست می کنم مرا یاری دهد که بر نفس اماره ام مسلط شوم و طلب توفیق می کنم که حتی در عالم تصور و رویا هم به او نیندیشم." به این ترتیب محمدجواد در برابر نگاه تمسخرآمیز داوران، در گزینش بانک ملی مردود شناخته شد. زیر ورقه ی آزمون او این عبارت به چشم می خورد:"نامبرده به علت تعصبات مذهبی صلاحیت اعزام به خارج از کشور را ندارد، حتی وجودش در میان سهمیه بانک ملی نیز خالی از دردسر نیست."


خاطره ای از شهید محمدجواد تندگویان؛ وزیر نفت کابینه شهید رجایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

من یک بسیجی ام، همین!

یک روز برای کسب اطلاع از کمبود های انبار به آن قسمت سرکشی می کرد. وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود، مسئول انبار، حاج امرالله، که آقا مهدی را از روی قیافه نمی شناخت، رو به او کرد و با صدای بلند گفت:"جوون! چرا همین طور ایستاده ای و نگاه می کنی؟ بیا کمک کن تا این گونی ها رو به انبار ببریم، اگه اومده ای اینجا کار کنی، باید پا به پای بقیه این بارهارو از کامیون خالی کنی! فهمیدی بابا؟" کتف آقا مهدی، قبلا مورد اصابت تیر قرار گرفته بود و نمیتونست زیاد از آن کار بکشه. با این وصف، مشغول به کار شد. نزدیک ظهر، یکی از بچه های سپاه برای دادن آمار به حاج امرالله به اونجا آمد. حاج امرالله به او گفت:"یه بسیجی پرکار امروز به کمک ما آمده نمی دانم کدام قسمت است. می خواهم بروم و از فرمانده اش بخواهم که او را به قسمت ما منتقل کند" و به آقا مهدی اشاره کرد. آن سپاهی، که ایشان را می شناخت، به سرعت به کمک آقا مهدی رفت و به حاج امرالله گفت:"آخر می دانی او کیست؟ این آقا مهدی باکری است. فرمانده لشکر خودمان." حاج امرالله و دیگر بسیجی ها به طرف او رفتند. آقا مهدی بدون اینکه بگذارد آنها حرفی بزنند، صورتشان را بوسید و گفت:"حاج امرالله، من یک بسیجی ام، همین!".


ابراهیم گودرزی، من یک بسیجی ام، زندگینامه شهید سردار سرلشکر پاسدار مهدی باکری، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، 1374

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شما اگر جایی آتش باشه بنزین داخلش می ریزید؟!

سوار تاکسی که شد از راننده خواست که نوارش را خاموش کند. راننده، که جوان خوش چهره ای بود، گفت:"بابا بیخیال! ما جوانیم، بذارید آزاد باشیم". محمود گفت:"شما اگر جایی آتش باشه، بنزین داخلش می ریزید؟!" پسر جوان، که از سوال تعجب کرده بود، گفت:"نه! این طوری که آتش شعله ور میشه.". محمود گفت:" خوب، شما جوانید و آتش شهوت درونتون شعله وره. دیگه نباید با این چیزا بیشترش کنید؛ ممکنه به جایی برسه که دیگه نتونید جلوش را بگیرید و دین و دنیاتون را از دست بدید!".


خاطره ای از شهید محمود سعیدی نسب، از فرماندهان گردان حضرت ابوالفضل (ع) لشکر 41 ثارالله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ما برای این چادر داریم می رویم

رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت. وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت:"بیارش داخل اتاق عمل...". دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جا به جا کنم. مجروح به سختی گوشه ی چادرم را گرفت و بریده بریده و به سختی گفت:" من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری؛ ما برای این چادر داریم می رویم." چادرم در مشتش بود که شهید شد.


راوی: خانم موسوی، از پرستاران زمان جنگ

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰